سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
باران نگاه
 
 

دیدار بی بازگشت

 

کیفی در دست داشت ، آرام آرام از پله های سیمانی جلوی در خانه اش پایین می آمد . زیر لب زمزمه هایی از صلوات بر لبانش جاری ، تسبیحی سیاه با دانه های کوچک در بین انگشتانش تند تند رد می شوند ، خیابان های شهر خلوت ، آسمان پوشیده از ابرهای سیاه ، دانه های گرد باران آرام آرام از آسمان ابری بر روی چادرش بوسه می زنند ، با خوشرویی با عابران پیاده احوال پرسی می کند، مهربانی و خوش خلقیش زبا نزد اهل محل است . بچه ها همیشه منتظر قدمهای آرام او هستند آنها هر روز جمعه جلوی در خانه هایشان منتظر گذر او هستند آخه او هر روز جمعه برای اقامة نماز راهی مصلا می شود قبل از رفتن به مصلا بر سر راه خود به بچه ها نقل و شیرینی می دهد به آنها می گوید :

امروز روز امام زمان (عج) است . بچه های عزیزم نوش جان کنید و صلوات بفرستید . بعد از این که احوال پرسی او با بچه ها تمام شد  به راه خود که همانا رسیدن به مصلا است ادامه می دهد.

با گامهای آرام و شمرده خود را به مصلا می رساند کیفش را از زیر بغل در می آورد ، دسته های پنبه بسته اش را به زحمت به درون کیف می برد و مُهر و جا نماز و قرآن کوچکی را از درون کیف  بیرون می آورد . بعد از لحظاتی نماز شروع می شود . بعد از خواندن نماز وسایل خود را جهت رفتن به تپة نورالشهداء که در قسمت بالای شهر است جمع آوری می کند.

برای رفتن به تپة شهداء گامهایش را تند تر می کند تسبیحی که بین انگشتان می چرخد ذکر صلواتهای او را هر لحظه زیادتر می کند. به نزدیکهای تپه رسید سکوت غمگینی فضای اطراف محوطه را پر کرده بود. پیر زن دیگر توانی برای ادامه راه نداشت ولی بالاخره با هر زحمتی که بود خود را به آنجا رساند . دستهای لرزانش را بر روی سنگهای سیاه مزار رهاء می کند ، فاتحه شروع می شود و اشکهای پیر زن بر روی مزاری از گلزار شهداء غلتان غلتان گرد و خاکهای روی مزار را با خود می برد ؛ دستش را در درون کیفش می برد و عکسی همراه با وصیت نامه ای از فرزند شهیدش بیرون می آورد ، آری عکس پسر شهیدش ! شهیدی که هر جمعه با او ملاقات می کند و با او صحبت و در دل می کند ، ! سنگهای مزار تپة شهداء نام شهیدان گمنامی است که فرزندان روح الله هستند . پیر زن مشغول صحبت و در دل با آنهاست ناگهان نزدیکهای تپة شهداء اتوبوسی مملو از جمعیت می ایستد مسافران یکی یکی از اتوبوس خارج می شوند ، از میان جمعیت پیاده شده از اتوبوس ؛ پیر زنی با عصای در دست به زحمت بیرون می آید ، نگاه معناداری به اطراف تپة شهداء می کند. انگار گمشده ای دارد که باید او را ببیند نگاهش در موج جمعیت گم می شود همة نگاههای جمعیت به طرف اوست ؛ عصایش او را همراهی می کند ؛ به مزاری که پیر زن در کنار آن نشسته نزدیک می شود ؛ در کنار او می نشیند ، مسافت زیادی را طی نموده و از دیاری دور آمده ، چشمانش پر از اشک ، با قامتی خمیده سر خود را بر مزار شهید گمنام می گذارد مزارش را غرق بوسه می کند. سیل اشک مجالی برای گریه های او نمی گذارد دستش را بر روی شانه هایش می گذارد ، انگار که هردویشان دردی مشترک دارند و هر دو دنبال گمشدة خود می گردند دستهای لرزانش را به طرف وصیت نامه می برد جمعیت زائران پشت سر آنها ایستاده اند ، همة نگاهها به طرف او که وصیت نامه را در دست گرفته می افتد ؛ با صدای لرزان و گرفته شروع به خواندن وصیت نامه می کند .

 

«بسم الله الرحمن الرحیم» 

پس اولین وصیت من به آنهایی که با من هم مکتب هستند این است که فقط و فقط در فکر جبهه و شهادت نباشند ( البته مسئله اصلی جنگ است ) انجام دادن وظیفه ای که هر فرد مسول آن است . خود جبهه ای که شیاطین درونی ( نفس اماره) و شیاطین بیرونی در آن جبهه در برابر انجام وظیفه به روش اسلامی در مقابل تک تک افراد مسؤل ، لشکر کشیده اند و در حال جنگیدنند . برای دیدار با خدا باید در خود فرو رفت و فکر کرد و ارزش نعمتهای او را سنجید و درجه استادی و ماهریت او را تخمین زد و بخشندگی و مهربانی او را درک کرد.

 راهنمایی ما در قرن بیستم ( قرن صنعت و جهالت و بی بند و باری) روح خدا خمینی بت شکن است.

من آرزو داشتم که جامعه ای را ببینم که امام زمان آن را می سازد و در آن غیر از راستی و ایمان عمل صالح چیزی نیست . من آرزو داشتم که درد و رنج تمام مادران ( بخصوص آنها که از نداری مال و دوست داشتن فرزند 12 ماه روزه هستند ) که همیشه در درد و رنج هستند برداشته شود.

رفت به میدان جنگ چون علی اکبر                       تا کند یاری دین اسلام و رهبر

تا دهد در این راه هم جان و هم سر                        تا همچون گل لاله بشود پَرپَر

غم مادری که زدست داد جوانش                          ز دست داد امید و زدست داد توانش

در پایان اضافه می کنم تا وصیت نامه ام را در بالای سر قبرم نوشته و نصب کنید.»

بعد از خواندن وصیت نامه ، صلواتهای مکررّ زائران در کوه پیچید ؛ نگاه هر دو پیر زن در هم گره می خورد : بعد از لحظاتی صدای راننده اتوبوس زائران را به سوار شدن فرا می خواند ، یکی به طرف خانه می رود و دیگری برای عزیمت به دیارش سوار اتوبوس کاروان زیارتی می شود ،آری آن دو پیر زن از هم جدا می شوند و می دانند که هر یک از این شهیدان گمنام فرزندان مفقودالاثرشان می باشند ؛ فرزندانی که در جای جای ایران نامشان آوازه نام مهدی ( عج ) است.




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 91 آذر 7 :: 12:4 عصر :: توسط : علیرضا احمدی

درباره وبلاگ
پیوندها
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 2
بازدید دیروز: 19
کل بازدیدها: 68948